تنفسی در غیب فصل دوم
خاطره ها
یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:تنفی در غیب, داستان,داستان زیبا, :: 12:46 :: نويسنده : من وشما

 

عرفان را خدا دوباره به ما داد.
مادرها بهتر از هرکسی متوجه رشد بچه هایشان می شوند، مخصوصا رشد دخترهایشان، اما وقتی عارفه را با عرفان مقایسه می کنم؛ می توانم بگویم اصلا متوجه رشد عارفه نشدم اما عرفان
ذره ذره وجودش که آب می شد یا افزوده می شد، جلوی چشمم هست. بچه ی تپل و شیرین من چطور نحیف و لاغر و استخوانی می شد. چطور سرخی اش به زردی کشید ولپ های قرمزش که تبدیل به گونه ای استخوانی شد … جگرگوشه ام، جلوی چشمانم، بی حرکت افتاده بود کنار خانه، وسط یک مشت دستگاه و سیم و سرُم … تمام وقت کنارش بودم و کوچک ترین تغییرش را با تمام وجود احساس می کردم … بچه ها زود قد می کشند و مادرها از سر لباسهایشان متوجه رشدشان می شوند. قد کشیدن عرفان اما جور دیگری بود؛ روی تخت افتاده بود و بیشتر از اینکه قد بکشد آب می شد، شده بود اسکلتی که پوستی بر آن کشیده اند … و من می دیدم و فقط خدا می داند که چه می کشیدم … کم کم دور چشم هایش به گودی و کبودی نشست و چشمان من نیز، موهای عرفان از بوری به سیاهی می رفت و موهای من و پدرش به سپیدی، عرفان چشمانش را باز نمی کرد و ما نمی بستیم چشمان روشن او سیاه می شد و چشمان من و پدرش از اشک کم سو، پدرش سعی می کرد کمتر جلوی ما بی تابی کند اما من می دانم که چه می کشید

چه شب ها که بالای سرش بیدار بودیم و دعا ونماز خواندیم

چه صبح ها که با صدای لرزان و پر از اشک عارفه، کنار تخت عرفان از خواب بیدار می شدیم

اوائل خیلی دور و برمان شلوغ بود و حتی شب و روز را اطرافیان برای خودشان شیفت گذاشته بودند و خانه مان می ماندند و کمکمان می کردند … اما هفت سال زمان زیادی است. انتظار خیلی ها را نا امید می کند، به رویمان نمی آوردند ولی سعی می کردند به هر صورتی که شده بفهمانند که اینقدر خودتان را آزار ندهید، دیگر برنمی گردد … بخصوص از سه، چهار سال گذشته

و اینطور شد که تقریبا رابطمه مان با همه قطع شد و تنها شدیم؛ چون حتی نمی خواستیم به برنگشتن عرفانمان فکر کنیم. او شاید حرکت نمی کرد؛ اما نفس می کشید و حتی کم کم قد هم می کشید گرچه کم … روییدن موهای صورت و چانه اش درست یادم هست؛ مثل جوانه ای که صبح در باغچه ببینی؛ گل از گلمان شکفت و امید را در دلمان زنده کرد

اسباب بازی هایش را نذر سلامتی اش به کودکان بی بضاعت هدیه کردیم

چه نذرها و قربانی ها که برای سلامتی اش نکردیم

مثنوی هفتاد من کاغذ است

حالاکه برگشته اما می فهمم چقدر از ما دور شده؛ به فاصله ی یک خواب هفت ساله. انگار ما را نمی شناسد، اما من هنوز همانم که روزهایم با نوازش و بوسه بر دست و پا و صورتش شب می شد. دلم برای بغل کردن و نوازش کردنش لک زده؛ در این سه چهار روز به جز یکبار نبوسیدمش … آنقدر غریبی و شرم می کند از ما که روی بوسیدنش را ندارم چندبار خواستم در آغوشش بگیرم اما حیای او مرا نیز باز می داشت… انگار با خودش هم هنوز کنار نیامده؛ با صدای دورگه و گرفته اش؛ با هیکل لاغر و نحیفش؛ با ما و با همه شرایط متفاوتش … مثل بچه های پرورشگاهی به ما نگاه می کند؛ گوشه اتاقش می نشیند و فکر فرو می رود

مشاور می گفت هم وضعیت و هم سن حساسی دارد؛ با این شرایط، حتی احتمال افسردگی هم دارد … خیلی نگرانش هستم

داستان ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 315
بازدید کل : 60105
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب